وقتی تیر تیز دردهای دیگران به جانمان میخورد، وقتی تن و جان دردناکی را با همه تیغهایش باید در آغوش بگیری و آرام کنی، اطمینان ببخشی و با ترسهایش روبهرو شوی، و بالاخره تا آنجا که میشود تیرهای نشسته به جانش را بیرون بکشی، گاه چنان غرق این فرایند پیچیده تیمار میشویم که یادمان میرود تیر و ترکشهایی که به جانمان نشسته را بیرون بکشیم و آنها را با خودمان به خانه میبریم. دردها که زیادتر شد نوعی پروا از درد دیگری پیدا میکنیم، سعی میکنیم فاصله بگیریم از این تیرها. زره بپوشیم تا بتوانیم در این میدان کارزار دوام بیاوریم. بعد یادمان میرود زره را از تنمان دربیاوریم. با همان زره معاشرت میکنیم، چای مینوشیم عشق میورزیم و به رختخواب میبریم. بعد می ببینیم چرا صدای عواطفمان نمیشنویم. ترسها و خشمها و عشقها و شادیها انگار از دورها و آنهم گاه صدایشان میآید. فقط میدانیم حالمان چندان خوش نیست. چون این زره نه فقط عواطف و رنج دیگران را از ما دور میکند بلکه ما را با عواطف و رنجهای خودمان هم بیگانه میکند. واقعاً میشود این زره را درآورد و هم آن تیرها را؟ راهی برای مراقبت خودمان در فرایند مراقبت؟